یکی از همرزمان شهید محمد باقر می گوید:
در منطقه بودیم برای استحمام به یک حمام صحرایی رفته بودیم.
شهید محمد باقر را دیدم که چهره اش کاملا نورانی شده بود؛ از او پرسیدم؟ محمد باقر تو را که می بینم احساس میکنم که یک شهید در برابر چشمانم ایستاده است و گفتم صورتت ملکوتی شده! و من از دیدن چهره مبارک او لذت می بردم.
شهید محمد باقر جواب داد: آمده ام غسل شهادت را به جا آورم و به مقر عملیاتی برگردم.
و همان روز یکی از دوستانش با موتور سیکلت شهید محمد باقر را به پاسگاه زید رساند.
و فردای آن روز خبر شهادت محمد باقر را به ما دادند.
هیچوقت خاطره ی غسل شهادتش را فراموش نخواهم کرد.
📝 مسعود ساتیاروند