خاطره ای از حسین حیدر بیگی شورای روستای نصراله آباد ماژین :
آخرین فرزند خانواده بودم. وقتی متولد شدم، محبت پدر را ندیدم.
تنها مادری داشتم که از ترس شهادت فرزندانش آرام و قرار نداشت.
منم کودکی یتیم و بازیگوش و فقیر بودم و فقیر نه به عنوان فرهنگ و شخصیت و تربیت، فقیر از لحاظ مادی، هر چند همه بچه های روستا از لحاظ مادی همه زیر خط فقر زندگی می کردند زیرا جنگ بود کشور در تحریم بود.
ولی با این تفاسیر من از همه بچه ها فقیرتر بودم. به طوری که بیشتر اوقات شام ناهار من تخم مرغ های مادر بزرگم بودند.
لباسهایی که می پوشیدم همیشه از من بزرگتر بودن چون مال برادرانم بودند که آن هم هزاران بخیه خورده بود و به من می رسید.
اما در همان حال من کودکی گستاخ بازی گوش و پر ادعا بودم. و وقتی صحبت می کردم پیرمرد های روستا همه خوششان می آمد.
بگذریم.
کودکان روستا داشتیم خاک بازی می کردیم، تمام بچه ها اسباب بازی پلاستیکی داشتن، تراکتور، خاور، لودر، کمپرسی..... بجز من، ولی من دمپایی های خودم را در می آوردم و به بچه ها میگفتم. کمپرسی مر را هم پر کنید. ون ون ون بعب بعب حسین اومده ماسه آورده.........
در این هنگام سایه ایی سر من افتاد. شهید سیف الله پیری بود از جبهه آماده بود. به من گفت: حسین چرا با پای برهنه بازی میکنی؟ منم با پرویی گفتم مگه نمیبینی دمپایی هام شدن کمپرسیم.
دوباره پرسید مگه تو ماشین نداری؟ منم با خنده بهش گفتم ؛ من یتیم، کی برام ماشین بخره... و سیف الله مکثی کرد و با چشمان آبی اش به آسمان نگاه کرد. انگار آرزویی کرد.
گفت: حسین آگه شانس داشته باشی و یه حراجی (دورگرد) بیایید تو یک ماشین می خری؛
در همین هنگام بود که ناگهان صدای بلندگو حراجی بگوش رسید. من مات شده بودم. زیرا خیلی وقت بود که بخاطر بمباران دورگرد به روستای ما نمی آمد؛ چون روستای ما نزدیک تلمبه خانه تنگ فنی بود. آمدن حراجی جز محالات بود.
شهید سیف الله گفت حسین بدو تا حراجی نرفته. با شور شوق پا برهنه به دنبال شهید دویدم. انگار پرواز میکردم، دستم در دستان شهید بود، که به وانت بار حراجی رسیدیم.
تا رسیدم به داخل چادر وانت بار که پر از لوازم آشپزخانه و وسایل پلاستیکی بود نگاه کردم. یک کمپرسی بزرگ ( کامیون ده تن ) کنار وسایلش بود به من نگاه می کرد.....
صحنه ی عجیبی بود کمپرسی از خودم بزرگتر بود. به شهید سیف الله نگاهی انداختم و شهید هم نگاهی. شهید کمپرسی را برایم خرید. اولین خرید و بزرگترین هدیه زندگیم بود. من که تا حالا هیچ خریدی نکرده بودم ؛ از پوشاک بگیر تا اسباب بازی.
با آن کمپرسی شده بودم پادشاه روستا. همه بچه ها به دنبال من می آمدن که با من بازی کنند.
حالا میفهمم که شهید سیف الله چشمانی آسمانی داشت.
روحش شاد یادش پر رهرو
📝 یاور حیدر بیگی