رضا ساتیاروند هستم برادر شهید سیف الدین ساتیاروند. برادرم انسانی بسیار شجاع و دلیر بود. فردی مهربان، خوش رو، با صداقت، با خدا و با اخلاق بودند.
هنگامی که از جبهه بر میگشت برای ما از خاطرات عملیات ها تعریف میکرد.
آخرین باری که به خانه آمد زمانی بود که شهید حسن نعمتی به شهادت رسیده بود. هیچ وقت آن خاطرات از ذهنم پاک نمی شود بعد از دو سه روز مرخصی برگشته بود، ساعت دو بامداد بود که بیدار شدم و دیدم که سیف الدین دارد قرآن میخواند، پرسیدم: سیف الدین ساعت چند است که داری قرآن می خوانی،؟ گفت: شهید حسن نعمتی به خوابم آمده و یک نقطه ای را به من نشان داده و گفته که سیف الدین این جا جای تو است وقتی آمدی با خانواده خداحافظی کن که این آخرین دیدار توست. شهید بعد از تعریف کردن خوابش به من گفت: به مادرم در مورد خوابی که دیده ام چیزی نگو چون ناراحت می شود. و این شد آخرین دیدار و خداحافظی شهید با ما و به شهادت رسید.
گردآورنده: سرکار خانم مهناز اصغری